خشت اول

مهدی صادقی مهدی صادقی مهدی صادقی · 1402/4/20 16:37 · خواندن 3 دقیقه

«خشتِ اول خونه‌ی میرزا!»

خشت اول

ساعت ده و نیم شب است و من نشسته‌ام اینجا و دارم اولین پست بلاگم را می‌نویسم. کمالگرایی یا نه، ببخشید؛ «کاملگرایی» دوباره از روی دیوار ذهنم سرک می‌کشد و گنجشک خلاقیت را با سنگ می‌زند. نمی‌دانم کاملگرایی موفق می‌شود یا گنجشک چابک‌تر است. فقط می‌دانم الان هیچ اهمیتی ندارد ساعت چند است و می‌خواهم بنویسم.

حس می‌کنم وقتی می نویسم افسار افکارم دست خودم است. فکرهایم از فکردانی ذهنم مکیده می‌شوند و می‌ریزند نوک انگشت‌هایم. ادامه‌اش دیگر بستگی به ابزار دارد. مداد باشد یا خودکار یا مثل الان دکمه‌های کیبورد.

نمی‌دانم چه فرقی می‌کند با کدام ابزار بنویسیم، اما می‌دانم همین که رشته‌ افکار یک جوی پیدا می‌کند تا در آن جاری شود، خیلی بهتر از این است که ذهنم را پر کند و مدام دور خودش بچرخد تا گره کور بخورد.

جمله بلندی شد. باید سعی کنم کوتاه‌تر بنویسم.

فکرها که بریزند بیرون، مرتب کردن ذهن آسان می‌شود. شبیه خانه‌ تکانی. اسباب را که بذاری کنار یا یک گوشه جمع کنی، می‌شود راحت گردگیری کرد. بعد هم می‌توانیم به فکر یک مدل دیگر برای چیدن اسباب باشیم.

افکارکِشی

اگر تعداد از دو نفر بیشتر باشد معمولا اول کمی بحث پیش می‌آید.

اگر مبل‌ها را بذاریم این طرف تا روبه‌روی تلویزیون باشد بهتر است. آن طوری که...

نه بهتر است مبل‌ها همان ته باشند. جلوی تلویزیون فقط دراز کشیدن می‌چسبد!

خب کاناپه را بذاریم همین جا و بقیه را...

اما موقع نوشتن یک نفر بیشتر نیستیم. دیگر خودمان را بکشیم و کلی چانه بزنیم، نهایتا دو نفر! خودمانیم و خودمان. اگر کاملگرایی و سانسورچی ذهن فیلترشان را نیاورند، می‌شود فکرها را گذاشت کنار، ذهن را گردگیری کرد و آخر سر هم قفسه‌ها را با نظم جدید از افکار پر کرد.

فکرها دیالوگ‌هایی هستند که به زبان نمی‌آیند. پشت سر هم مثل توپ‌های پینگ پنگ می‌افتند داخل تنگ ذهن و سر و صدا می‌کنند. پای قلم که به ذهن باز می‌شود توپ‌ها را از تنگ بیرون می‌آورد و آرام می‌گذارد جلوی خودش. همین.

مهدکودک قلم؛ با مدیریت جدید

فقط همین کار را بلد است. در را باز می‌کند و بچه‌هایی را که از در و دیوار خانه بالا می‌روند ساکت می‌کند. دیگر نمی‌دانم با تشر و عربده یا با چرب زبانی و حیله. بعد بچه‌ها را با نظمی که خودش می‌داند سر خط می‌کند و بعد هر کاری ممکن است ازش سر بزند.

ممکن است مثل یک ایده پرورششان بدهد و غذا بدهد به خوردشان. شاید مثل یک آرایشگر موهایشان پیرایش ویرایش کند. بعید هم نیست به ساکت نشاندشان اکتفا کند. چون ذهن همیشه یک عامل اغتشاشگر دارد! اگر فکرها بچه ذهن ما باشند، همیشه کودکی (معمولا با سر و روی کثیف) دوان دوان وارد پذیرایی ذهن می‌شود و همه جا را به گند می‌کشد.

تا قبل از اینکه کودک به اندازه کافی بزرگ شود و چوب بخورد تا خر نشود (چوب معلم تر است...) ماجرا همین است. پس فهمیدیم قلم با فکرها چه می‌کند. ها؟ کار قلم هم تربیت است. شاید هم بشود گفت مزرعه پرورش فکر دارد. کسی چه می‌داند؟ مهم این است که داریم همکار می‌شویم. خوشبختم جناب قلم. منم همینطور!